خانههای ژاپن با دیوارهایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب میپوشانند. در یکی از شهرهای ژاپن، مردی دیوار خانهاش را برای نو سازی خراب میکرد که مارمولکی دید
خریدی لوکس و زیبا...برچسب : نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 370 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1390 ساعت: 0:00
چند وقت پيش مطلبي را دروب يكي از دوستان خواندم خيلي تحت تاثير قرارگرفتم .
ان مطلب باعث الهام اين پست گرديد.(از دوستم اجازه گرفتم واين را گذاشتم. مطلب اين بود
خریدی لوکس و زیبا...برچسب : نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 368 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390 ساعت: 20:48
شاگردي از استادش پرسيد:عشق چيست ؟
برچسب : نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 351 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390 ساعت: 20:45
يكي از نيازهاي اساسي زندگي انسان، تعامل و ارتباط با ديگران است. انسان در طول رشد خود، پيوسته براي بقا و پيشرفت خويش، محتاج ارتباط با ديگران است كه بين اين امر با سلامت رابطه اي نزديك وجود دارد. تمام انسان ها به دنبال يافتن كساني هستند كه با آن ها احساس خوش بختي كنند و از زندگي با آن ها لذت ببرند و در كنارشان منفعت بيشتري كسب كنند. در بين ارتباطات انساني، نياز به ارتباط با جنس مخالف هم در مقطعي از زندگي انسان مطرح مي شود و اين زماني است كه پسر و دختر تصميم مي گيرند تا همسر آينده را انتخاب كنند و در اين ارتباط مقطعي كه لازمه شناخت از همديگر است، اصولي مطرح هستند.
خریدی لوکس و زیبا...برچسب : نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 338 تاريخ : 14 بهمن 1390 ساعت: 18:1
خدایا تو که عشق را افریدی چرا صبری به همراهش ندادی
خدایا من شدم مست رویش خراب ان دو ابروی کمانش
خدایا این که بود با ان دو خالش یکی بر لب یکی بر گونه هایش
خدایا دادی تو دستش به دستم زبان او ببرید هر دو دستم
خدایا نوشیدم از جام شرابش شدم محو رخ مانند ماهش
خدایا او مگر فرصت به من داد امان از عشق یکسو ای دادبیداد
خدایا رفتنش اتش بر افروخت از ان لحظه دلم در یاد او سوخت
خدایا این نه ان بودا که دیدم دران هنگام گویی حوری دیدم
خدایا من همان مورم که بودم ولی در پیش او این هم نبودم
برچسب : نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 352 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390 ساعت: 17:41
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
خریدی لوکس و زیبا...
برچسب : داستان های عاشقانه, نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 394 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1390 ساعت: 23:56
دونه های برف هنوز به سطح چایی داغش نرسده ، آب میشد . انقدر صبور بود که دوست داشت چاییش رو با همون دونه های برف خنک کنه. دیگه برای دست فروش دوره گرد شده بود عادت ، که سارا رو ساعت 2 سر کوچه ی محمدی کنار تیر چراغ برق ببینه . سارا عادت داشت تو پاییز و زمستون همیشه بعد از مدرسه چایی بخره و در حالی که به گلدسته های مسجد نگاه میکرد ، اون رو با آرامش بخوره. پیرمرد دست فروش سارا رو مثل دختر خودش دوست داشت.همیشه وقتی سارا رو از دور میدید زود تر از رسیدن سارا به چرخش ، چایی رو برای اون آماده می کرد. سارا معدل بالایی داشت سال سوم دبیرستان بود، رشته ی ریاضی.از یه خانواده متوسط ، همیشه دختر تو داری بود ، کمتر با کسی حرف میزد.هیچ کس غیر از خودش و خدا نمی دونست تو دل سارا چی میگذره
خریدی لوکس و زیبا...
برچسب : نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 374 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1390 ساعت: 23:47
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.
خریدی لوکس و زیبا...برچسب : عشق, نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 325 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1390 ساعت: 23:47
قصه ی کوتاه عشقی جاودان در وجود من و تو
دو سال پیش من و جفری در جزیره ای کوچک کلبه ای اجاره کردیم تا تعطیلات آخر سالمان را در آنجا سپری کنیم . فردای روزی که رسیدیم ، بیرون کلبه نشسته بودم و کتاب می خواندم که صدای میو میوی گربه ای را شنیدم که انگار درد می کشید .
وقتی داخل بوته ها را نگاه کردم دیدم یک بچه گربه ی سیاه و نحیف و لاغر و سرگردان آنجا بود که بیشتر پوست و استخوان بود تا گوشت و هیچ مویی نداشت . ظاهرش طوری بود که انگار هفته ها بود غذا نخورده و از گرسنگی و ترس می لرزید .
برچسب : عشق, نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 370 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت: 0:40
زندگی با بهترین عشق در دنیا
یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.
دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده
خریدی لوکس و زیبا...برچسب : داستان های عاشقانه, نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 493 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت: 0:34